خواجه
نظام
الدین
عبیدالله
قزوینی
معروف
به
عبید
زاكانی
در سال 748
هجری خورشیدی برابر با 1369 میلادی در
یكی
از
توابع
قزوین
چشم به جهان گشود. او
شاعری
بزرگ،
نویسنده ای
متفكر
و
منتقدی
بسیار
دقیق بود
.
عبید
زاكانی
طنزپرداز
و
نویسندهای
آگاه
بود.
اهمیت
او
خصوصاً
در
داشتن
روش
انتقادی
و
بیان
مفاسد
اجتماع
با
زبانی
شیرین
و
به
طریق
طنز
در
آثار
منظوم
و
منثور
است.
منظومه
انتقادی
" موش
و
گربه"
با
بیانی
شیرین
و
طنزآمیز
اینگونه
مسائل
اجتماعی
را
عیان
میكند.
از
دیگر
نوشتههای
عبیدزاکانی
میتوان
به
"رسالههای
اخلاق
الاشراف
"
،
"ده
فصل"،
" دلگشا
"
و
"ده
پند "
اشاره
كرد.
عبید
زاكانی
در
یكی
از
دو
شهر
اصفهان
یا
بغداد
وفات
یافت.
موش و
گربه
اگر
داری تو عقل و دانش و هوش
بیا
بشنو
حدیث
گربه
و
موش
بخوانم
از
برایت
داستانی
كه
در
معنای
آن
حیران
بمانی
***
ای
خردمند
عاقل
و
دانا
قصه
موش
و
گربه
برخوانا
قصه
موش
و
گربه
ی منظوم
گوش
كن
همچو
در
غلطانا
از
قضای
فلك
یكی
گربه
بود
چون
اژدها
به
كرمانا
شكمش
طبل
و
سینه
اش
چو
سپر
شیر
دم
و
پلنگ
چنگانا
از
غریوش
بوقت
غریدن
شیر
درنده
شد
هراسانا
سر
هر
سفره
چون
نهادی
پای
شیر
از
وی
شدی
گریزانا
روزی
اندر
شرابخانه
شدی
از
برای
شكار
موشانا
در
پس
خم
می
نمود
كمین
همچو
دزدی
كه
در
بیابانا
ناگهان
موشكی
ز
دیواری
جست
بر
خم
می
خروشانا
سر
بخم
بر
نهاد
و
می
نوشید
مست
شد
همچو
شیر
غرانا
گفت
كو
گربه
تا
سرش
بكنم
پوستش
پر
كنم
ز
كاهانا
گربه
در
پیش
من
چو
سگ
باشد
كه
شود
رو
برو
بمیدانا
گربه
این
را
شنید
و
دم
نزدی
چنگ
و
دندان
زدی
بسوهانا
ناگهان
جست
و
موش
را
بگرفت
چون
پلنگی
شكار
كوهانا
موش
گفتا
كه
من
غلام
تو
ام
عفو
كن
از
من
این
گناهانا
گربه
گفتا
دروغ
كمتر
گوی
نخورم
من
فریب
و
مكرانا
می
شنیدم
هر
آنچه
میگفتی
آروا
دین
...
مسلمانا
گربه
آن
موش
را
بكشت
و
بخورد
سوی
مسجد
شدی
خرامانا
دست
و
رو
را
بشست
و
مسح
كشید
ورد
میخواند
همچو
ملانا
بار
الها
كه
توبه
كردم
من
ندرم
موش
را
به
دندانا
بهر
این
خون
ناحق
ای
خلاق
من
تصدق
دهم
دو
من
نانا
آنقدر
لابه
كرد
و
زاری
كرد
تا
بحدی
كه
گشت
گریانا
موشكی
بود
در
پس
منبر
زود
برد
این
خبر
به
موشانا
كه
گربه
تائب
شد
زاهد
و
عابد
و
مسلمانا
بود
در
مسجد
آن
ستوده
خصال
در
نماز
و
نیاز
و
افغانا
این
خبر
چون
رسید
بر
موشان
همه
گشتند
شاد
و
خندانا
هفت
موش
گزیده
برجستند
هر
یكی
تحفه
های
الوانا
آن
یكی
شیشه ی
شراب
به
كف
وآن
دگر
بره
های
بریانا
آن
یكی
تشتكی
پر
از
كشمش
و
آن
دگر
یك
طبق
ز
خرمانا
آن
یكی
ظرفی
از
پنیر
بدست
وآن
دگر
ماست
با
كره
نانا
آن
یكی
خوانچه
پلو
بر
سر
افشره
آب
لیموی
عمانا
نزد
گربه
شدند
آن
موشان
با
سلام
و
درود
و
احسانا
عرض
كردند
با
هزار
ادب
كای
فدای
رهت
همه
جانا
لایق
خدمت
تو
پیشكشی
كرده
ایم
ما
قبول
فرمانا
گربه
چون
موشكان
بدید
بخواند
رزقكم
فی
السماء
حقانا
من
گرسنه
بسی
بسر
بردم
رزقم
امروز
شد
فراوانا
هر
كه
كار
خدا
كند
بیقین
روزیش
میشود
فراوانا
بعد
از
آن
گفت
پیش
فرمائید
قدمی
چند
ای
رفیقانا
موشكان
جمله
پیش
میرفتند
تنشان
همچو
بید
لرزانا
ناگهان
گربه
جست
بر
موشان
چون
مبارز
بروز
میدانا
پنج
موش
گزیده
را
بگرفت
هر
یكی
كدخدا
و
ایلخانا
دو
بدین
چنگ
و
دو
بدان
چنگال
یك
بدندان
چو
شیر
غرانا
آن
دو
موش
دگر
كه
جان
بردند
زود
بردند
خبر
به
موشانا
كه
چه
بنشسته
اید
ای
موشان
خاكتان
بر
سر
ای
جوانانا
پنج
موش
رئیس
را
بدرید
گربه
با
چنگها
و
دندانا
موشكان
را
از
این
مصیبت
و
غم
شد
لباس
همه
سیاهانا
خاك
بر
سر
كنان
همی
گفتند
ای
دریغا
رئیس
موشانا
بعد
از
آن
متفق
شدند
كه
ما
می
رویم
پای
تخت
سلطانا
تا
بشه
عرض
حال
خویش
كنیم
از
ستم
های
خیل
گربانا
شاه
موشان
نشسته
بود
بتخت
دید
از
دور
خیل
موشانا
همه
یكبار
كردنش
تعظیم
كای
تو
شاهنشهی
به
دورانا
سالی
یك
دانه
میگرفت
از
ما
حال
حرصش
شده
فراوانا
این
زمان
پنج
پنج
می
گیرد
چون
شده
تائب
و
مسلمانا
درد
دل
چون
به
شاه
خود
گفتند
شاه
فرمود
كای
عزیزانا
من
تلافی
به
گربه
خواهم
كرد
كه
شود
داستان
به
دورانا
بعد
یك
هفته
لشكری
آراست
سیصد
و
سی
هزار
موشانا
همه
با
نیزه ها
و
تیر
و
كمان
همه
با
تيغ
های
برانا
فوج
های
پیاده
از
یك
سو
تیغ
ها
در
میان
جولانا
چونكه
جمع
آوری
لشكر
شد
از
خراسان
و
رشت
و
گیلانا
یكه
موشی
وزیر
كشور
بود
هوشمند
و
دلیر
و
فطانا
گفت
باید
یكی
ز
ما
برود
نزد
گربه
به
شهر
كرمانا
یا
بیا
پای
تخت
در
خدمت
یا
كه
آماده
باش
جنگانا
موشكی
بود
ایلچی
ز
قدیم
شد
روانه
به
شهر
كرمانا
نرم
نرمك
بگربه
حالی
كرد
كه
منم
ایلچی
ز
شاهانا
خبر
آورده
ام
برای
شما
عزم
جنگ
كرده
شاه
موشانا
یا
برو
پای
تخت
در
خدمت
یا
كه
آماده
باش
به
جنگانا
گربه
گفتا
كه
موش
گه
خورده
من
نیایم
برون
ز
كرمانا
لیكن
اندر
خفا
تدارك
كرد
لشكر
معظمی
ز
گربانا
گربه
های
براق
شیر
شكار
از
صفاهان
و
یزد
و
كرمانا
لشكر
گربه
چون
مهیا
شد
داد
فرمان
به
سوی
میدانا
لشكر
موشها
ز
راه
كویر
لشكر
گربه
از
كهستانا
در
بیابان
فارس
هر
دو
سپاه
رزم
دادند
چون
دلیرانا
جنگ
مغلوبه
شد
در
آن
وادی
هر
طرف
رستمانه
جنگانا
آن
قدر
موش
و
گربه
كشته
شدند
كه
نیاید
حساب
آسانا
حمله
ی
سخت
كرد
گربه
چو
شیر
بعد
از
آن
زد
به
قلب
موشانا
موشكی
اسب
گربه
را
پی
كرد
گربه
شد
سر
نگون
ز
زینانا
الله
الله
فتاد
در
موشان
كه
بگیرید
پهلوانانا
موشكان
طبل
شادیانه
زدند
بهر
فتح
و
ظفر
فراوانا
شاه
موشان
بشد
به
فیل
سوار
لشكر
از
پیش
و
پس
خروشانا
گربه
را
هر
دو
دست
بسته
به
هم
با
كلاف
و
طناب
و
ریسمانا
شاه
گفتا
به
دار
آویزند
این
سگ
رو
سیاه
نادانا
گربه
چون
دید
شاه
موشان
را
غیرتش
شد
چو
دیگ
جوشانا
همچو
شیری
نشست
بر
زانو
كند
آن
ریسمان
به
دندانا
موشكان
را
گرفت
و
زد
به
زمین
كه
شدندی
به
خاك
یكسانا
لشكر
از
یك
طرف
فراری
شد
شاه
از
یك
جهت
گریزانا
از
میان
رفت
فیل
و
فیل
سوار
مخزن
و
تاج
و
تخت
و
ایوانا
هست
این
قصه ی
عجیب
وغریب
یــادگــــار
عبیــــد
زاكــانـــــا
***
جان
من
پند
گیر
از
این
قصه
كه
شوی
در
زمانه
شادانا
غرض
از
موش
و
گربه
بر
خواندن
مدعا
فهم
كن
پسر
جانا
|