شیوه نویسندگان اواخر قاجاریه

در اواخر دوره  قاجاريه ، کم کم  ساده  و روان نويسی رواج  يافت  و نويسندگان طوری می نوشتند که مردم عادی هم می توانستند منظور آنها را درک کنند. در اين دوره  چون ارتباط با کشورهای اروپايی گسترش يافته بود ، افکار تازه ای  به ايران  سرازير شد.  افکار نو ، توانست  در ادبيات  اواخر قاجار تاثير بگذارد  و آنرا به ادبيات  بيدارکننده  و مردمی  تبديل کند.
این آثار را  به  دو گروه كلی رساله نویسی  و داستان سرایی می توان  تقسيم کرد:

  الف ـ رساله نویسی

رسمی كه از دوره قاجاریه در ادبیات فارسی عمومیت یافته، خاطره نویسی ، ثبت احوال  و نگارش رسالات تاریخی و انتقادی است.  در میان این گروه نویسندگان كه آثارشان در ارتباط  با نهضت مشروطه اهمیت داردـ و نیز صاحب سبك ویژه ای هستندـ  میتوان میرزاملكم خان ، میرزا آقاخان كرمانی ، میرزا علی خان امین الدوله ، میرزا علی خان ظهیرالدوله ، حاج سیاح محلاتی  و حاج یحیی دولت آبادی را نام برد. آثار برخی از اینان از جمله ملكم خان در زمان حيات شان  برجامعه اثر بخشید.( مثلا شیوه جدلی ملكم  و  بحثهایی كه معمولا به صورت گفتگو مطرح می كرد بسیار مورد استقبا ل قرار گرفت.) و آثار برخی در زمان حیات شان حتی فرصت انتشار نیافت. ولی امروزه همه این آثار را می توانیم از جنبه انعكاسی آن بنگریم، آثاری كه از جامعه نشا ت گرفتند  و آرزوهای مردم و طرز فكر گروه  روشنفكر را  بازتاباندند.  و در عین حال از نظر سبك ،  آیینه آخرین تحولات اسلوب نگارش زمان خود هستند.


بطور كلی علیرغم اختلاف سلیقه ها  و مشرب ها، این رساله نویسان در دقت  تشریح  و سنجیدگی قضاوت ها مشابه می باشند. شور قومیت خواهی، ایران دوستی، برخورداری از یك دانش سیاسی در پرتو نثری  كه عادتا  مختصر و بی آرایه اما شورانگیز و فاخر باشد در آثار اینان شاخص است.

  وصاف = وصف کننده
  تشريح = شرح دادن
  شاخص = برآمده ، برگزيده
 

   نمونه ای از نثر گزارشگر  و  وصا ف  ظهیرالدوله را نقل می كنیم : (از تاریخ صحیح بی دروغ)

  جسد میرزا رضا  (  رساله نویسی )

...ما بادرشكه تا نزدیك سربازها رفتیم. آن جا پیاده شدیم.... من رفتم تا پای چوبه دار. خوب تماشا كردم. حال غریبی در خود مشاهده كردم. یعنی همان طور كه نگاه می كردم  بعد از یكی دو دقیقه ، دیگر نه میرزارضا را می دیدم  نه  دار  را،  بلكه چیزهایی می دیدم كه نمی توانم بنویسم.

از غرا یب این بود  كه چشم های  میرزارضا  پوشیده شده بود و حال آن كسی را كه خفه كنند لابد چشمهایش بیرون می آید. چه جای آن كه پوشیده بماند و صورتش هیچ تغییر نكرده بود. رنگش هم خفگی داشت. یعنی سیاه نشده بود.  فقط پاهایش كبود شده بود. یا آنكه چرك و كثافت زمان حبس بود... چون مدت حبسش چهار ماه   چند روز كم  طول كشیده بود ریشش بلند شده بود و موی سرش هم نزدیك به سه ا نگشت بلند شده بود. گاهی كه موج هوا آهسته او را حركت می داد به طور غریبی به آرامی رویش  از طرفی به طرفی برمی گشت. گردنش هم كمی به طرف شانه چپش كج شده بود و   یك پایش از پای دیگر قدری بلندتر بود...

  اعدام ( رساله نویسی )

.... هیچ حرف نزده بود مگر آن كه وقتی كه زنجیر از گردنش برداشتند و پیراهن از تنش بیرون آوردند به آواز بلند كه جمعی شنیده بود " انا للهه و انا ا ليه راجعون"  گفته بود.  بعد زه  را به گردنش انداخته و كشیدند. به قدر یك قامت كه از زمین بلند شد قدری نگاهش داشتند. سه حركت كرده بود، اول فشاری به دستهایش داده بود كه شاید باز شود و زه گردن را بگیرد. بعد پاهایش را تا برابر شكمش بالا كشیده بود. بعد تشنجی در سینه و شكمش دیده شد و دیگر هیچ حركتی در او دیده نشد... چند دستهٍ موزیك هم در حین آویختن ا و مشغول نواختن بودند.  جسدش را سه روز از دار پایین نیاوردند!                  

                              از:  تاریخ صحیح بی دروغ -  صفحات ۴۵ و۴۷        

 

  ب ـ داستان نویسی و ترجمه

حاجی بابا ،  ترجمه میرزا حبیب اصفهانی  نمونه بارزی از ترجمه در این دوران است  ـ  نثری كه در ترجمه میرزا حبیب به كار رفته ، از بهترین نثرهای عهد اخیر است. سراسر كتاب با اشعار مناسب از خود مترجم و استادان سخن فارسی  و آیات و احادیث و امثال و اصطلاحات چنان   پرشده   و  آراسته است كه گویی در اصل به فارسی نوشته شده  و به گفته ملك الشعرای بهار "  گاهی در سلاست  و انسجام و لطافت و پختگی مقلد گلستان و گاه در مجسم ساختن داستانها و تحریك نفوس و ایجاد هیجان در خواننده  نظیر نثرهای فرنگستان است. هم ساده است و هم فنی ، هم با اصول كهنه كاری استادان نثر موافق  و هم با اسلوب تازه و طرز نو همداستان  و در جمله یكی از شاهكارهای قرن سیزدهم هجری است".

  كتاب حاجی بابا ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، مكرر در كلكته و لاهور و تهران چاپ شده است.


  سقایی حاجی بابا از روی ناچاری
               
 ترجمه : میرزا حبیب اصفهانی

........ قاطرچی از روی نصیحت گفت: فرزند، تو جوانی هستی مستعد و تنومند، زبانباز و خوش آواز، خنده رو، بذله گو. با آواز خوش مردم را به نوشیدن آب مشتاق می توانی ساخت و باریشخند و شوخی به دلها راه توانی یافت. زوارمشهد به خیال استحصال اجر و ثواب می آیند، برای نجات از دوزخ و وصول بهشت از هیچ چیز روگردان نیستند. كسی كه با ایشان به نام خیرات و مبرات بر می آید، از عطایا و صدقات ایشان كامیاب می گردد. بیا و به یاد لب تشنه كربلا آب بفروش. اما زنهار، در ظاهر عملت فی سبیل الله باشد ولی در باطن تا پول نگیری قطره ای آب به كسی ندهی! چون كسی آب نوشید، به چاپلوسی با عبارتهای آبدار بگو ـ  نوش جان، عاقبت، هییت مریثا، گوارا باشد، لب تشنه كربلا از شفاعت سیرابت سازد، از دست بریده عباس بن علی جام شفاعت بنوشی ! با این گونه  سخنان ریشخند كن كه ریشخند دردمندان خیلی كارها می كند. اما آوازت را چنان بلند برآر كه هر كسی بشنود،  و لطیفه ها و نكته ها چنان گوی كه همه كس بخندد و شعرها چنان خوان كه همه  را خوش آید. ساده لوحی و صاف درونی زواران را ببین كه با آن همه ترس و بیم تركمانان، از دیار دوردست خرجهای گزاف می كنند و به زیارت می آیند. با این گونه مردم چه كار نمی توان كرد؟ به آسانی همه را توان فریفت. عقلشان در چشم است، چشمشان را پرده تنگ خردی پوشیده، چه می بینند تا چه بفهمند؟ تو هر چه می گویی به نام خدا و پیغمبر بگو، دیگر كار مدار. من چند وقت پیش از این در همین جا همین كار كردم  و از پول سقایی یك قطار قاطر خریدم، اكنون اینم  كه  می بینی.

به قول قاطر چی عمل كردم مشكی تازه  خریدم  با بندی زنجیرین و كمربندی چرمین. قلاب خطایی چند به كمر دوختم و طاس چل قل هوالله ی چند با زنگوله و منگوله به وی آویختم. دو سه روز مشك را در آب جفت خوابانده بعد از چند روز آن را پر از آب نموده داخل صحن تربت امام رضا شدم و نوبت هنرنمایی رسید. ا فتتاح سخنم اینكه:  سلام الله علی الحسین و لعنته الله علی قاتل الحسین:

آبی بنوش و لعنت حق بر یزید كن       جان را فدای مرقد شاه شهید كن

عجب آب خوش گواری دارم ،   جگر تشنه را جلا می دهد، دندان را می ریزد،

تشنه را سیراب می سازد.    باغ بهشت را با این آب آبیاری می كنند.     آتش دوزخ  را با این  آب  فرو می نشانند ....  چون دو روز به دستورالعمل قاطر چی رفتار كردم ، استاد شدم. معلوم است   در چنین كارها علم به دنبال عمل می آید.                                         

سقایان مشهد را همینكه چشم بر من افتاد، آب دهانشان خشك شد.  به هم چشمی  بر خاستند و به بهانه آنكه مرا حق سقایی در آنجا نیست. خواستند سرچشمه هنرم را ببندند، یعنی از آب انبارم  آب  ندهند.  اما دیدند كه حریف آب دندان و باب دندان نیست. قابل این است كه بزند و مشك همه را پاره كند، چشم پوشیدند. گویا خداوند مرا برای سقایی آفریده بوده است. آب گل ـ آلود و بد بوی انبارها و سقاخانه ها را به نام آب زلال چشمه تسنبم و كوثر می فروختم و نمی دانید از پهلوی تشنگان چقدر می اندوختم. پول یك مشك را از ده  كس  می گرفتم و باز با پول می دادم. همیشه چشمم به زوار تازه رس بود كه از راه نرسیده و غبار از چهره نشسته  جام آب به دستشان می فشردم  كه بسم الله ، فی سبیل الله ، به شكرانه سلامت از آفات و بلا و به یاد لب تشنه بیابان كربلا جرعه آبی بنوشید. با گلاب مشهد منور سر و رو را معطر سازید. مشك آبی هم برای خدا سبیل كنید.  گاهگاه از اشعار میرزا  احمد نیز به آهنگ خوش می سرودم:

   بكن ای  تشنه   رحمت  ، گلوتر                   به   یاد  آبروی    حوض    كوثر

   به  آب  آیینه  دل   صیقلی   كن                   پس از دل   یاد  عباس  علی  كن

   نه آب است این.  كه از کوثر نم است این        

  نه مشك است این، كه چاه زمزم است این

 

 با آب و تاب این گونه اشعار را خاطر نشان زوار می ساختم كه اولین ثواب ،  ثواب نوشیدن آب  و  آب مشهد و آب من است. انعام  و احسان زوار به من  بیشمار بود، قطره ای از آبم به هدر نمی رفت و نكته ای  از اشعارم  هبا  نمی شد.    

 چون دهه عاشورا  رسید  كه ایرانیان را دیوانه مصیبت و عزا  و بدعتهای  بیجا  می سازد، خواستم من هم  هنر مشك گردانی  كنم. تعزیه روز عاشورا  در میدان ارگ، كه  تماشاخانه  ایام  محرم است، در حضور شاهزاده  والی خراسان  برپاشد. سال قبل سقایی " گاومیش"  نام ،  در  مشك گردانی مسابقت از همگنان ربوده بود. گفتند كه از گاومیش باید برحذر بود كه آ لت جارحه  دارد  و  قوه منفعله ندارد. گوش ندادم.  وقت در رسید.  شاهزاده در سر ارگ  بر غرفه ای  بنشست. اكابر و اعیان  در برابرش بایستادند.  من به میان آمدم، سراپایم از زخم تیغ دلاكی خون آلود، تا كمر برهنه، مشكی در غایت بزرگی پر از آب  بردوش،  درزیر بارگران نفس نفس زنان آهسته آهسته تا به زیر غرفه آمدم و به آواز بلند به مدح  شاهزاده به مرثیه خواندن شروع كردم. شاهزاده را خوش آمد .  " یك اشرفی"  انعام انداخت.  مردم از احسان  ا و متعجب  و از حالت من متحیر شدند.  برای تأكید اثبات هنر، طفلی چند خواستم  و بر روی مشك سوار نمودم و دور دیگر هم افزودم. آوازه آفرین، آفرین از خلق بلند شد. از آفرینهای  حضار رگ غیرت و عرق خود بینیم  به حركت آمد.  طفلی دیگر خواستم بر مشك بنشانم. رقیبم ، گاومیش ، فرصت یافت.  خود به مشك برجست  و با طفلان بنشست.  اگر چه به روی بزرگواری خود نیاوردم و اندكی تحمل كردم، اما از مهره پشتم صدایی برخاست. كمرم خم و شانه ام از زور كبود گردید و سراپایم خراشیده شد.  مشك را برزمین نهادم و تا عارضه گرم بود دردی نیافتم ولی بعد از چند دقیقه معلوم شد كه گاو میش كار خود را كرده است و در من قدرت  مشك برداشتن  برجا نگذاشته. این بود كه اسباب سقایی را فروختم و با نفوذی كه از آب  و هوای سقایی اندوخته بودم ، حالم به از وقت  ورودم  به مشهد بود. علی قاطرچی، كه طرف مشورتم بود، به كرایه كشی به طهران رفته بود. دستم به نصیحتش نمی رسید. خواستم گاو میش را به مرافعه كشم و دیت بخواهم. گفتند بیهوده است:  عارضه تو در ظاهر عبارت از خدشه است و در شریعت دیت خدشه را نص صریحی نیست.  خواستم وكیل مرافعه بگیرم، گفتند زنهار وكیل مگیر كه هم دعویت باطل می شود و هم آنچه داری از دستت می رود.  دعوا خران خواستند  دعوایم را به رایگان بخرند، راضی نشدم. باری كمرم شكست و صدایم در نیامد.

 جفت = ماده ای شمیایی(Tanin )  در مجاورت پوست حیوان جسمی سخت تركیب می كند  و به همین جهت در چرمسازی مورد استفاده دارد.  ( از فرهنگ معین)    

 

 اینك بجای مقدمه:

كتاب حاجی بابا در اصفهان، كه از زبان انگلیسی  به فرانسوی  و از زبان فرانسوی به فارسی  به اهتمام بنده كمینه حبیب اصفهانی به زبانی عام فهم و خاص پسند و با اصطلاحاتی معروف و مشهور ترجمه شده است و حسن رنج  و فایده مندی  و ضرر رسانیش  حواله مؤلف اصلی شده  و نسخه   حاجی بابا در لندن نسخه دیگر است  كه درآن  تزپیف انگلیسان است، چنانچه در این تزييف (خوار شمردن و نادرست دانستن ) ایرانیان است، بلكه تزيیف مسلمانان عموما و انشاالله آن هم ترجمه خواهد شد و مترجم مورد مؤاخذه از جانب شرع  و عرف نخواهد گردید.

  من نه این از جیب و انبان گفته ام                    آنچه را گوینده گفت آن گفته ام