نوشته ی  دُرسا رضایی از استکهلم،
 
ساده شده از کتاب" قصه های من و مامان"
Loviselundsskolan کلاس چهارم مدرسه 

 

 مـُحـِبَّـت (مهربانی)

صِـدایِ زَنگِ دَر که بُـلند شد،  رفتم و در را  باز کردم.  خاله جان، دایی جان، عَـمو جان  و عَـمه جان  بودند.  یــه سَـلـام گُـفتم  و دَر رفتم!

 دُنبالِ جایی می گشتم  که  قایم  شَـوَم!  بالـاخره  قَـفَـس ِ مرغ  و خُـروس ها  را  پیدا کردم  و  رَفتم تو.  دَرِ قفس را بستم و نشستم.

مامان از دست  من عَـصَـبانی شد  و با من دعوا کرد  و گفت :
" چرا این جا  قایم شده ای؟"

 گفتم: " به خاطر شما من این جا  قایم شده ام."

عمه جان، عمو جان، خاله جان و دایی جان هم داشتند به من نگاه می کردند.

مامان گفت:  " به خاطر من؟" 

 گفتم: " آره!  چون  وقتی  دایی جان  من  رو می بینه  من  را  بالـا  و پایین می اندازه  و خاله جان هم  من را فشار می ده  و عمه جان  با  دست های بزرگش هی  به پَـشتِ من  می زنه  و عمو جان هم  لُـپم را  می کِـشه.  حالـا اگر همه  با هم بییایند  و بخواهند به من مُحبت کنند  من دیگه از بین  می روم  و شما هم  دیگه  پسر خوب  ندارین! "    

می خواهم  بقيه ی  داستان را بنويسم.