رباعيات خيام   

يک چند به استادی خود شاد شديم

از خاک  در آمديم  و برباد  شديم

يک چند  به  کودکی به استاد شديم

پايان سخن شنو که ما را چه رسيد


بنشين و دمی به  شادمانی  گذران

نوبت به تو خود نيامدی از دگران

 

برخيز و مخور غم جهان گذران

در طبع  جهان اگر وفايی  بودی


سرمايه ی  داديم   و  نهاد  ستميم

آيينه ی زنگ خورده و جام جميم

 

ماييم که اصل شادی و کان غميم

پستيم  و بلنديم  و کماليم  و  کميم


وين  يکدم عمر را غنيمت شمريم

با هفت هزار سالگان سر به سريم

ايدوست بيا تا غم  فردا  نخوريم

فردا که از اين دير فنا  درگذريم


ديدم  دو هزار کوزه گويا  و خموش

کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش

 

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

ناگاه يکی کوزه برآورد خروش


يا با صنمی لاله رخی  خندان  خور

اندک خوروگه گاه خورو پنهان خور

 

گرباده خوری توباخردمندان خور

بسيارمخورو رد مکن فاش مساز


وز خوردن آدمی  زمين  سير نشد

تعجيل  مکن  هم  بخورد  دير نشد

 

بر چرخ فلک هيچ  کسی چيز نشد

مغرور بدانی  که  نخوردست  ترا


و آن تازه بهار زندگانی طی  شد

افسوس ندانم که کی آمد  کی  شد

 

افسوس که نامه ی جوانی طی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب


من می گويم که آب انگورخوش است

کاواز دهل شنيدن از دورخوش است

 

گويندکسان بهشت باحورخوش است

اين نقد بگيرودست ازآن نسيه بدار


کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

می خورکه به زيرخاک میبايد خفت

  در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کاری چکنی که با اجل باشد جفت


بر چهره ی  گل  نسيم  نوروز  خوش است

                        بر طرف چمن  روی  دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست

                       خوش باش ومگوزدی که امروزخوش است


با نعمت  و با سيم و زر آيد که منم

نا گه  اجل از کمين  برآيد  که  منم

  هر يک چندی  يکی  برآيد  که  منم

چون  کارک او نظام  گيرد  روزی


بی  باده  کشيد  بار تن   نتوانم

يک جام دگر بگير و من نتوانم

  من  بی  می ناب  زيستن  نتوانم

من بنده ی آن دمم  که ساقی گويد


يک گاو دگر نهفته  در زير زمين

زير و زبر دو گاو مشتی  خر بين

  گاویست  در آسمان  و نامش پروين

چشم  خردت  باز کن از روی  يقين


وين عمر به خوشدلی گذارم يانه

کاين دم که فرو برم برآرم يا نه

  تا کی غم آن خورم که دارم يا نه

پر کن قدح باده که معلومم نيست


يا اين ره  دور را  رسيدن  بودی

چون  سبزه  اميد  بردميدن  بودی

  ای   کاش  که  جای  آرميدن   بودی

کاش ازپی صدهزارسال از دل خاک


برداشتمی من اين فلک را  ز ميان

کازاده  به  کام  دل  رسيدی  آسان

  گر بر فلکم دست بدی چون يزدان

از  نو  فلکی  دگر چنان  ساختمی


فردا  که  نيامده  است  فرياد   مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

  از دی که گذشت هيچ ازو ياد مکن

بر نامد ه   و   گذشته    بنياد  مکن